لحظه ای میرسه که برای اولین بار واقعا احساس میکنی که چقدر تک و تنها و بی کسی با وجود خانواده و دوستات و ... همه ی خوبان که شاکر وجودشونی .. ولی با وجود همه اینها یک دفعه انگار پرده کنار میره و میبینی که تو توهمی و همه مثل یک دود غلیظی کم کم محو میشه دو زاریت میفته که ای وای من تنهام و سفری عجیب پیش رومه و ترس وجودتو میگره 

تنهام 

تنهام 

واقعا تنهام 

متکی به خودم 

نه خود من من من نمیتونه ... 

تو همین حال و هوایی که یک دفعه یک چیزی میبینی خیلی ناز خیلی باحال خیلی با عشق ، رفیق اصلیتو میبینی پدر و مادر و خواهر و برادر واقعیتو میبینی مونس اصلیتو میبینی که همیشه باهات بوده و بهش بی محلی کردی ... هنوز هم هست تا اخرشم باهاته حال هر خربازی که دراوردی یا چه در بیاری ... 

 

اون موقعس که نیشت باز میشه یه نفس راحت از ته ته وجودت میکشی و میگی 

من که تنها نبودم

من که تنها نیستم 

من که هیچ وقت تنها نمیمونم 

خدا هست