چند وقت پیش یک مارمولک اومد تو خونه، سریع تر از اونی بود که بشه با دست گرفتش و بیرون انداخت، من هم که به هیچ عنوان حاضر به کشتنش نبودم.

شروع کردم با وسیله های مختلف به سمت بیرون هدایتش کردن اما اون راه و پیدا نمیکرد. 

محبور شدم با جارو برقی جاروش کنم و ببرمش بیرون و رهاش کنم. 

 

با خودم فکر کردم که شاید حکایت من و امثال من مثل این مارمولک هست که جایگاه اصلیمونو و گم کردیم، گم شدیم و داریم عذاب و درد میکشیم از وضع زندگیمون.

خدا میخواد مارو هدایت کنه و راه و به ما نشون بده ولی ما توجه نمیکنیم و فرار و بازیگوشی میکنم. 

و وقتی خدا میخواد مارو بگیره و ببره تو جای اصلیمون تا ما رو از نابودی نجات بده، ما میترسیم و فکر میکنیم اون عذابه و درد داره .. ولی نه اون هدایته.  

اون مارمولکی که راه و گم کرده و رفته جایی که نباید بره و راه و با هدایت پیدا نمیکرد باید درد تو کیسه جارو گیر کردن و میکشید تا رها و ازاد بشه و داستان همینه تا اینکه جایگاه خودشو پیدا کنه و اگر هم گم شد باز به هدایت توجه کنه و الا باز هم درد جارو برقی منتظرشه...